{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
من هم میميرم اما در خيابانی شلوغ دربرابر بیتفاوتی چشمهای تماشا زير چرخهای بی رحم ماشين ماشين يک پزشک عصبانی وقتی که از بيمارستان بر میگردد پس دو روز بعد در ستون تسليت روزنامه
بهار فلسفه ساده ای است برای آنکه بدانيم زمين عرصه کوچ است و غفلت آه غفلت چه دريغ مطولئ دارد
سلام بر آنان كه در پنهان خويش بهاری برای شكفتن دارند و میدانند هياهوی گنجشكهای حقير ربطی با بهار ندارد حتی كنايهوار بهار غنچهی سبزی است
هوا کبود شد، اين ابتدای باران است دلا دوباره شب دلگشای باران است نگاه تا خلاء وهم میکشاندمان مرا به کوچه ببر، اين صدای باران است اگرچه سينه من شوره زار تنهايی است
آدم را میل جاودانه شدن از پله های عصیان بالا برد و در سراشیبی دلهره ها توقف داد از پس آدم،آدمها تمام خاک را دنبال آب حیات دویدند سرانجام انسان به بیشه های نگرانی کوچید
پیش ازتو آب معنی دریا شدن نداشت شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت بسیار بود رود در آن برزخ کبود اما دریغ زهرهٔ دریا شدن نداشت در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
مثل ستاره پر از تازگی بودی و نور و در دستت انگشتری بود از عشق و پاکیزه مثل درختی که از جنگل ابر برگشته باشد سرآغاز تو مثل یک غنچه سرشار پاکی زمین روشنی تو را حدس می زد
جهان، قرآن مصور است و آيه ها در آن به جاي آن كه بنشينند، ايستاده اند درخت يك مفهوم است دريا يك مفهوم است جنگل و خاك و ابر خورشيد و ماه و گياه با چشم هاي عاشق بيا تا جهان را تلاوت كنيم
سجاده ام كجاست؟ مي خواهم از هميشه ي اين اضطراب برخيزم اين دل گرفتگي مداوم شايد، تأثير سايه ي من است، كه اين سان گستاخ و سنگوار بين خدا و دلم ايستاده ام سجاده ام كجاست؟
زندگی ساعت تفریحی نیست که فقط با بازی یا با خوردن آجیل و خوراک بگذرانیم آن را هیچ می دانی آیا ساعت بعد چه درسی داریم؟ زنگ اول دینی آخرین زنگ حساب!
من هم میميرم اما در خيابانی شلوغ دربرابر بیتفاوتی چشمهای تماشا زير چرخهای بی رحم ماشين ماشين يک پزشک عصبانی وقتی که از بيمارستان بر میگردد پس دو روز بعد در ستون تسليت روزنامه
بهار فلسفه ساده ای است برای آنکه بدانيم زمين عرصه کوچ است و غفلت آه غفلت چه دريغ مطولئ دارد
سلام بر آنان كه در پنهان خويش بهاری برای شكفتن دارند و میدانند هياهوی گنجشكهای حقير ربطی با بهار ندارد حتی كنايهوار بهار غنچهی سبزی است
هوا کبود شد، اين ابتدای باران است دلا دوباره شب دلگشای باران است نگاه تا خلاء وهم میکشاندمان مرا به کوچه ببر، اين صدای باران است اگرچه سينه من شوره زار تنهايی است
آدم را میل جاودانه شدن از پله های عصیان بالا برد و در سراشیبی دلهره ها توقف داد از پس آدم،آدمها تمام خاک را دنبال آب حیات دویدند سرانجام انسان به بیشه های نگرانی کوچید
پیش ازتو آب معنی دریا شدن نداشت شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت بسیار بود رود در آن برزخ کبود اما دریغ زهرهٔ دریا شدن نداشت در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
مثل ستاره پر از تازگی بودی و نور و در دستت انگشتری بود از عشق و پاکیزه مثل درختی که از جنگل ابر برگشته باشد سرآغاز تو مثل یک غنچه سرشار پاکی زمین روشنی تو را حدس می زد
جهان، قرآن مصور است و آيه ها در آن به جاي آن كه بنشينند، ايستاده اند درخت يك مفهوم است دريا يك مفهوم است جنگل و خاك و ابر خورشيد و ماه و گياه با چشم هاي عاشق بيا تا جهان را تلاوت كنيم
سجاده ام كجاست؟ مي خواهم از هميشه ي اين اضطراب برخيزم اين دل گرفتگي مداوم شايد، تأثير سايه ي من است، كه اين سان گستاخ و سنگوار بين خدا و دلم ايستاده ام سجاده ام كجاست؟
زندگی ساعت تفریحی نیست که فقط با بازی یا با خوردن آجیل و خوراک بگذرانیم آن را هیچ می دانی آیا ساعت بعد چه درسی داریم؟ زنگ اول دینی آخرین زنگ حساب!
{{::'controllers.mainSite.Group1' | translate}} اس ام اس شعر / اس ام اس سلمان هراتی