{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس در بند ان نباش که نشنید یا شنید
سال وفال ومال وحال واصل ونسل وتخت وبخت بادت اندر شهریاری برقرار وبردوام سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام
حافظ در فال هایش هنوز اصرار دارد که خبر خوشی در راه است تو کجای دنیای منی که هنوز در راهی
بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
ای گدایان خرابات خدا یار شماست چشم انعام مدارید ز انعامی چند پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش که مگو حال دل سوخته با خامی چند
من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم آزاری ندارم
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بیمار شد عاقبت با اشک و غم کوه امیدم کاه شد؟ گفته بودی یوسف گمگشته بازاید ولی یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود از خدا می طلبم تا به سرم باز آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید از غم هجر مکن ناله و فریاد که من زدهام فالی و فریادرسی میآید
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم قصد جان است طمع در لب جانان کردن تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس در بند ان نباش که نشنید یا شنید
سال وفال ومال وحال واصل ونسل وتخت وبخت بادت اندر شهریاری برقرار وبردوام سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام
حافظ در فال هایش هنوز اصرار دارد که خبر خوشی در راه است تو کجای دنیای منی که هنوز در راهی
بر سر آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشته درآید
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
ای گدایان خرابات خدا یار شماست چشم انعام مدارید ز انعامی چند پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش که مگو حال دل سوخته با خامی چند
من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم آزاری ندارم
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بیمار شد عاقبت با اشک و غم کوه امیدم کاه شد؟ گفته بودی یوسف گمگشته بازاید ولی یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود از خدا می طلبم تا به سرم باز آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید از غم هجر مکن ناله و فریاد که من زدهام فالی و فریادرسی میآید
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم قصد جان است طمع در لب جانان کردن تو مرا بین که در این کار به جان میکوشم
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
{{::'controllers.mainSite.Group1' | translate}} اس ام اس شعر / اس ام اس دلپسند