{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
مشو خودبین، که نیکی با فقیران نخستین فرض بودست اغنیا را ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری چراغ دولت و گنج غنا را
از آن بازوت را دادند نیرو که گیری دست هر بیدست و پا را از آن معنی پزشکت کرد گردون که بشناسی ز هم درد و دوا را
تو نیکی کن بمسکین و تهیدست که نیکی، خود سبب گردد دعا را از آن بزمت چنین کردند روشن که بخشی نور، بزم بی ضیا را
صفای باغ هستی، نیک کاریست چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را به نومیدی، در شفقت گشودن بس است امید رحمت، پارسا را
مشو گر ره شناسی، پیرو آز که گمراهیست راه، این پیشوا را نشاید خواست از درویش پاداش نباید کشت، احسان و عطا را
بزن دزدان راه عقل را راه مطیع خویش کن حرص و هوی را چه دادی جز یکی درهم که خواهی بهشت و نعمت ارض و سما را
روان پاک را آلوده مپسند حجاب دل مکن روی و ریا را مکن هرگز بطاعت خودنمائی بران زین خانه، نفس خودنما را
بزرگی داد یک درهم گدا را که هنگام دعا یاد آر ما را یکی خندید و گفت این درهم خرد نمیارزید این بیع و شرا را
بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین کند جمال تو تقریر فالق الاصباح
فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار کمند زلف سیاه تو قابض الارواح
در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
لب تو باده گساران روح را ساقیست رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح
بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح
بریز خون صراحی که در شریعت عشق شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح
خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح
مشو خودبین، که نیکی با فقیران نخستین فرض بودست اغنیا را ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری چراغ دولت و گنج غنا را
از آن بازوت را دادند نیرو که گیری دست هر بیدست و پا را از آن معنی پزشکت کرد گردون که بشناسی ز هم درد و دوا را
تو نیکی کن بمسکین و تهیدست که نیکی، خود سبب گردد دعا را از آن بزمت چنین کردند روشن که بخشی نور، بزم بی ضیا را
صفای باغ هستی، نیک کاریست چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را به نومیدی، در شفقت گشودن بس است امید رحمت، پارسا را
مشو گر ره شناسی، پیرو آز که گمراهیست راه، این پیشوا را نشاید خواست از درویش پاداش نباید کشت، احسان و عطا را
بزن دزدان راه عقل را راه مطیع خویش کن حرص و هوی را چه دادی جز یکی درهم که خواهی بهشت و نعمت ارض و سما را
روان پاک را آلوده مپسند حجاب دل مکن روی و ریا را مکن هرگز بطاعت خودنمائی بران زین خانه، نفس خودنما را
بزرگی داد یک درهم گدا را که هنگام دعا یاد آر ما را یکی خندید و گفت این درهم خرد نمیارزید این بیع و شرا را
بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین کند جمال تو تقریر فالق الاصباح
فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار کمند زلف سیاه تو قابض الارواح
در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
لب تو باده گساران روح را ساقیست رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح
بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح
بریز خون صراحی که در شریعت عشق شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح
خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح
{{::'controllers.mainSite.Group1' | translate}} اس ام اس شعر / اس ام اس خواجوی کرمانی