{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
سحر دیدم درخت ارغوانی کشیده سر به بام خسته جانی به گوش ارغوان، آهسته گفتم بهارت خوش که فکر دیگرانی
آیینه چون شکست قابی سیاه و خالی از او به جای ماند با یاد دل که آینه ای بود در خود گریستم بی آینه چگونه درین قاب زیستم فریدون مشیری
بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد آن گونه که بر کفش تو ننشیند گرد فردا که جهان کنیم بدرود به درد آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد فریدون مشیری
بهترین لحظه های روز و شبم لحظه های شکفتن سحر است که سیاهی شکسته پا به گریز روشنایی گشوده بال و پر است فریدون مشیری
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری هزار سال بدین حال باز می ماند به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب خروس ایه آرامشی نمی خواند چه انتظار سیاهی سپیده می داند ؟ فریدون مشیری
من نمیگویم درین عالم گرم پو، تابنده، هستی بخش چون خورشید باش تا توانی پاک، روشن مثل باران مثل مروارید باش فریدون مشیری
نرسد دست تمنا چون به دامان شما می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست نیمه جانی است درین فاصله قربان شما
تو را دارم ای گل جهان با من است تو تا با منی جان جان با من است چو می تابد از دور پیشانی ات کران تا کران آسمان با من است
روزهایی که بی تو می گذرد گرچه با یاد توست ثانیه هاش آرزو باز میکشد فریاد در کنار تو می گذشت ایکاش
عشق پیروزت کند بر خویشتن عشق آتش می زند در ما و من عشق را دریاب و خود را واگذار تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار
هیچ و باد است جهان گفتی و باور کردی کاش یک روز به اندازه هیچ غم بیهوده نمی خوردی کاش یک لحظه به سرمستی باد شاد و آزاد به سر می بردی
دلم به ناله در آمد که ای صبور ملول درون سینه اینان نه دل که گِل بوده ست
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین سینه را ساختی از عشقش سرشارترین آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین
امروز را به باد سپردم امشب کنار پنجره بیدار مانده ام دانم که بامداد امروز دیگری را با خود می آورد تا من دوباره آن را بسپارمش به باد
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود شب از کرانه دنیای من جدا شده بود که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود
کجایی ای رفیق نیمه راهم که من در چاه شبهای سیاهم نمی بخشد کسی جز غم پناهم نه تنها از تو نالم کز خدا هم
سحر دیدم درخت ارغوانی کشیده سر به بام خسته جانی به گوش ارغوان، آهسته گفتم بهارت خوش که فکر دیگرانی
آیینه چون شکست قابی سیاه و خالی از او به جای ماند با یاد دل که آینه ای بود در خود گریستم بی آینه چگونه درین قاب زیستم فریدون مشیری
بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد آن گونه که بر کفش تو ننشیند گرد فردا که جهان کنیم بدرود به درد آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد فریدون مشیری
بهترین لحظه های روز و شبم لحظه های شکفتن سحر است که سیاهی شکسته پا به گریز روشنایی گشوده بال و پر است فریدون مشیری
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری هزار سال بدین حال باز می ماند به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب خروس ایه آرامشی نمی خواند چه انتظار سیاهی سپیده می داند ؟ فریدون مشیری
من نمیگویم درین عالم گرم پو، تابنده، هستی بخش چون خورشید باش تا توانی پاک، روشن مثل باران مثل مروارید باش فریدون مشیری
نرسد دست تمنا چون به دامان شما می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست نیمه جانی است درین فاصله قربان شما
تو را دارم ای گل جهان با من است تو تا با منی جان جان با من است چو می تابد از دور پیشانی ات کران تا کران آسمان با من است
روزهایی که بی تو می گذرد گرچه با یاد توست ثانیه هاش آرزو باز میکشد فریاد در کنار تو می گذشت ایکاش
عشق پیروزت کند بر خویشتن عشق آتش می زند در ما و من عشق را دریاب و خود را واگذار تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار
هیچ و باد است جهان گفتی و باور کردی کاش یک روز به اندازه هیچ غم بیهوده نمی خوردی کاش یک لحظه به سرمستی باد شاد و آزاد به سر می بردی
دلم به ناله در آمد که ای صبور ملول درون سینه اینان نه دل که گِل بوده ست
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین سینه را ساختی از عشقش سرشارترین آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین
امروز را به باد سپردم امشب کنار پنجره بیدار مانده ام دانم که بامداد امروز دیگری را با خود می آورد تا من دوباره آن را بسپارمش به باد
هزار بوسه به سوی خدا فرستادم از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود شب از کرانه دنیای من جدا شده بود که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود
کجایی ای رفیق نیمه راهم که من در چاه شبهای سیاهم نمی بخشد کسی جز غم پناهم نه تنها از تو نالم کز خدا هم
{{::'controllers.mainSite.Group1' | translate}} اس ام اس شعر / اس ام اس فریـدون مشیـری