{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
همه ی برگ و بهار در سرانگشتانِ توست. هوای گسترده در نقرهی انگشتانت می سوزد و زلالیِ چشمه ساران از باران و خورشیدِ تو سیراب می شود.
گفتمش بی تو چه می باید کرد عکس رخساره ی ماهش را داد گفتمش همدم شبهایم کو تاری از زلف سیاهش را داد وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد یادگاری به همه داد و به من انتظار سر راهش را داد
تلخ ماندم ، تلخ ، به سرم سنگ مصیبت بارید من نوشتم آتش آسمان نعرهزنان، بانگ برآورد ببار من نوشتم باران آسمان شعله کشان ریخت بخاک
خورشید برای من ساعت هفت غروب طلوع می کند آن هم از پشت میز یک کافه یعنی وقتی تو را می بینم روز من از حضور تو شروع می شود شب من از غیبت تو کاری کن روزهایم بلند باشند من از شب ها می ترسم
از پشت لنز به تو نزدیک ترم می شود زوم کرد روی لب هایت و نفس هایت را از نزدیک ترین حالت ممکن ثبت کرد سرت را بالا بگیر و بگو سیب زنی از پشت شیشه عاشق خنده های تو می شود …
در این مخالف آبادِ بی انتها برای بغضِ خاموشت شانه ای پر یقین آورده ام خاصیتِ دل همین است باران هر دو سوی پنجره اش می بارد . .
زخم های ما این قدرت را دارند که به ما یادآوری کنند گذشته واقعیت داشته.
رویای دیشبم را بر میدارم و در فریزر میگذارم تا روزی روزگاری که پیرمرد موخاکستری شدم، رویای قشنگ یخ زده ام را بیرون بیاورم، آبش کنم،گرمش کنم، و پاهای سرد سالخورده ام را در آن گرم کنم
این جدایی تاریک و ابدی را من نیز چون تو می پذیرم چرا گریه می کنی؟ دستم را بگیر قول بده باز سری به رویاهایم بزنی!
آزارم نداد و ستایشم نکرد آن گونه که دشمن می کند و دوست تنها روحش را به من سپرد و گفت : «مواظبش باش» !
کاج ها برف پوش در جنگل تاریک قدم می زنم سرشار از اندوهِ اندوه، کجاست دستان تو،کجاست؟ برف به رنگ مهتاب چکمه ام سنگین ترانه ی درونم مرا به کجا می خواند ؟ کشورم ، ستاره ها ، جوانی ام ، کدام دورتر است ؟
وقتی همه چیز گفته می شود و به انجام می رسد عشق و وضعیت هوا تنها چیزهایی هستند که هرگز نمی توان از آنها مطمئن بود!
درختان شعرهایی هستند که زمین بر آسمان می نویسد و ما آنها را بریده و از آنها کاغذ می سازیم تا نادانی و تهی مغزی خویش را در آنها به نگارش درآوریم.
من قرنها معشوقه ی تاریخی ات بودم دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست من دوستت دارم .. بغل کن گریه هایم را لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست
تنهایی تو به عمق لیوانیست که دست گرفته ای مثل آب خوردن پر می شود تنهایی من اما مثل حبابی روی آب است که نمی داند قرار است نابود شود یا در آغوش حباب دیگری بزرگتر!
رفته ای و من هر شب نامت را بیرون می کشم از دهانم پنهانش می کنم زیر بالشم و آرام به خورد گوشهایم می دهم مرگ شاید عقب تر بایستد از تو اینگونه که در خود پناهت می دهم
همه ی برگ و بهار در سرانگشتانِ توست. هوای گسترده در نقرهی انگشتانت می سوزد و زلالیِ چشمه ساران از باران و خورشیدِ تو سیراب می شود.
گفتمش بی تو چه می باید کرد عکس رخساره ی ماهش را داد گفتمش همدم شبهایم کو تاری از زلف سیاهش را داد وقت رفتن همه را می بوسید به من از دور نگاهش را داد یادگاری به همه داد و به من انتظار سر راهش را داد
تلخ ماندم ، تلخ ، به سرم سنگ مصیبت بارید من نوشتم آتش آسمان نعرهزنان، بانگ برآورد ببار من نوشتم باران آسمان شعله کشان ریخت بخاک
خورشید برای من ساعت هفت غروب طلوع می کند آن هم از پشت میز یک کافه یعنی وقتی تو را می بینم روز من از حضور تو شروع می شود شب من از غیبت تو کاری کن روزهایم بلند باشند من از شب ها می ترسم
از پشت لنز به تو نزدیک ترم می شود زوم کرد روی لب هایت و نفس هایت را از نزدیک ترین حالت ممکن ثبت کرد سرت را بالا بگیر و بگو سیب زنی از پشت شیشه عاشق خنده های تو می شود …
در این مخالف آبادِ بی انتها برای بغضِ خاموشت شانه ای پر یقین آورده ام خاصیتِ دل همین است باران هر دو سوی پنجره اش می بارد . .
زخم های ما این قدرت را دارند که به ما یادآوری کنند گذشته واقعیت داشته.
رویای دیشبم را بر میدارم و در فریزر میگذارم تا روزی روزگاری که پیرمرد موخاکستری شدم، رویای قشنگ یخ زده ام را بیرون بیاورم، آبش کنم،گرمش کنم، و پاهای سرد سالخورده ام را در آن گرم کنم
این جدایی تاریک و ابدی را من نیز چون تو می پذیرم چرا گریه می کنی؟ دستم را بگیر قول بده باز سری به رویاهایم بزنی!
آزارم نداد و ستایشم نکرد آن گونه که دشمن می کند و دوست تنها روحش را به من سپرد و گفت : «مواظبش باش» !
کاج ها برف پوش در جنگل تاریک قدم می زنم سرشار از اندوهِ اندوه، کجاست دستان تو،کجاست؟ برف به رنگ مهتاب چکمه ام سنگین ترانه ی درونم مرا به کجا می خواند ؟ کشورم ، ستاره ها ، جوانی ام ، کدام دورتر است ؟
وقتی همه چیز گفته می شود و به انجام می رسد عشق و وضعیت هوا تنها چیزهایی هستند که هرگز نمی توان از آنها مطمئن بود!
درختان شعرهایی هستند که زمین بر آسمان می نویسد و ما آنها را بریده و از آنها کاغذ می سازیم تا نادانی و تهی مغزی خویش را در آنها به نگارش درآوریم.
من قرنها معشوقه ی تاریخی ات بودم دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست من دوستت دارم .. بغل کن گریه هایم را لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست
تنهایی تو به عمق لیوانیست که دست گرفته ای مثل آب خوردن پر می شود تنهایی من اما مثل حبابی روی آب است که نمی داند قرار است نابود شود یا در آغوش حباب دیگری بزرگتر!
رفته ای و من هر شب نامت را بیرون می کشم از دهانم پنهانش می کنم زیر بالشم و آرام به خورد گوشهایم می دهم مرگ شاید عقب تر بایستد از تو اینگونه که در خود پناهت می دهم
{{::'controllers.mainSite.Group1' | translate}} اس ام اس فوکاهی / اس ام اس عاشقانه