{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
من سالهاست برای بیداریت بیدار هر شبم …
کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچکس به خانه اش نمی رسد …
مپرس حال مرا .. روزگار یارم نیست جهنمی شده ام .. هیچ کس کنارم نیست …
تو را باید به دستور زبان اضافه کنند تو ضمیر ناخودآگاه شعرهای منی …
لباس های بی شماری دارد ماندن نماندن اما وصله وصله مرگ بر تن دوخته است بینِ ماندن و نماندن ات پوست تنت بهترین لباس ات بود
مرا تنها گذاشته ای سهم من از تو فقط سوختن است انگار باید بسوزم و تمام شوم مرا در کافه ای جا گذاشته ای مثل سیگار نیم سوخته مثلا رفته ای که برگردی شب از نیمه گذشته اما از تو خبری نشده است
من از قفس تنهایى خویش بیرون نخواهم آمد ولى در این تنهایى جهان با من است و من بیهوده در ماوراء جهان جهانى دیگر را آرزو مى کنم
روزها پر و خالی می شوند مثل فنجان های چای در کافه های بعد ازظهر اما .. هیچ اتفاق خاصی نمی افتد اینکه مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی …
شنیده ام موی بلند زنان عاشق را زیباتر میکند برای همین است که موهایم را کوتاه کرده ام ! این وصله ها به آغوش تنهای من نمی چسبد …
گاهی آدم دلش فقط یک دوستت دارم میخواهد که نمیرد …
در زندگی بسیار خندیدهام مثل کودکی در مجلس عزا…
فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت بیوفا ! امروز با فردا چه فرقی میکند …
خسته ام خیلی خسته به من جایی بدهید میخواهم بخوابم یک تخت خالی یک دنیای خالی یک قلب خالی …
برای قدم زدن با تو هر از گاهی از خودم بیرون میزنم روحم هنوز به خانه برنگشته است …
زندگی در اعماق عادتها هیچ فرقی با مرگ ندارد تو مردهای فقط معنای مرگ را نمیدانی! …
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند؟ جز واژهی برگرد مگر می ماند؟ این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز این شهر مرا با تو نمیخواست عزیز…
من سالهاست برای بیداریت بیدار هر شبم …
کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچکس به خانه اش نمی رسد …
مپرس حال مرا .. روزگار یارم نیست جهنمی شده ام .. هیچ کس کنارم نیست …
تو را باید به دستور زبان اضافه کنند تو ضمیر ناخودآگاه شعرهای منی …
لباس های بی شماری دارد ماندن نماندن اما وصله وصله مرگ بر تن دوخته است بینِ ماندن و نماندن ات پوست تنت بهترین لباس ات بود
مرا تنها گذاشته ای سهم من از تو فقط سوختن است انگار باید بسوزم و تمام شوم مرا در کافه ای جا گذاشته ای مثل سیگار نیم سوخته مثلا رفته ای که برگردی شب از نیمه گذشته اما از تو خبری نشده است
من از قفس تنهایى خویش بیرون نخواهم آمد ولى در این تنهایى جهان با من است و من بیهوده در ماوراء جهان جهانى دیگر را آرزو مى کنم
روزها پر و خالی می شوند مثل فنجان های چای در کافه های بعد ازظهر اما .. هیچ اتفاق خاصی نمی افتد اینکه مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی …
شنیده ام موی بلند زنان عاشق را زیباتر میکند برای همین است که موهایم را کوتاه کرده ام ! این وصله ها به آغوش تنهای من نمی چسبد …
گاهی آدم دلش فقط یک دوستت دارم میخواهد که نمیرد …
در زندگی بسیار خندیدهام مثل کودکی در مجلس عزا…
فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت بیوفا ! امروز با فردا چه فرقی میکند …
خسته ام خیلی خسته به من جایی بدهید میخواهم بخوابم یک تخت خالی یک دنیای خالی یک قلب خالی …
برای قدم زدن با تو هر از گاهی از خودم بیرون میزنم روحم هنوز به خانه برنگشته است …
زندگی در اعماق عادتها هیچ فرقی با مرگ ندارد تو مردهای فقط معنای مرگ را نمیدانی! …
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند؟ جز واژهی برگرد مگر می ماند؟ این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز این شهر مرا با تو نمیخواست عزیز…
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}