{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
رفتم به در میکده با طنازی دنبال ولنگاری و دختر بازی ناگاه مرا گرفت با غمازی
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
جهان پیر است و بی بنیاد ازین فرهاد کش فریاد
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد گر چه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
گفتم : غم تودارم چیزی نگفت وبگذشت حافظ خوشابه حالت یارم گذشت و یارت گفتا غمت سرآید
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره ست خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
الا ای آهوی وحشی کجایی مرا با توست چندین آشنایی دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و از پس بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم
شبی مجنون به لیلی گفت : کای محبوب بی همتا ترا عاشق شود پیدا ، ولی مجنون نخواهد شد
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
رفتم به در میکده با طنازی دنبال ولنگاری و دختر بازی ناگاه مرا گرفت با غمازی
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
جهان پیر است و بی بنیاد ازین فرهاد کش فریاد
روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد گر چه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
گفتم : غم تودارم چیزی نگفت وبگذشت حافظ خوشابه حالت یارم گذشت و یارت گفتا غمت سرآید
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره ست خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
الا ای آهوی وحشی کجایی مرا با توست چندین آشنایی دو تنها و دو سرگردان دو بیکس دد و دامت کمین از پیش و از پس بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم
شبی مجنون به لیلی گفت : کای محبوب بی همتا ترا عاشق شود پیدا ، ولی مجنون نخواهد شد
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}