{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
خراسانی را اسبی لاغر بود گفتند چرا این را جو نمی دهی گفت هر شب ده من جو می خورد گفتند پس چرا لاغر است گفت یکماهه جوش در نزد من به قرض است
زن بخارایی دختری بیاورد. مادرش میگفت: دریغا! اگر در میان پایش چیزی بودی! دایه گفت: تو عمرش از خدا بخواه، اگر بماند چندان چیز در میان پایش ببینی که ملول شوی!
وردکی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که تیر از جانب دشمن آید بر دارد گفتند شاید نیاید گفت آنوقت جنگ نباشد
مخنثی در راه مست افتاده بود کسی او را کرد و انگشتری زرین داشت برد چون بیدار شد در کون خود تر دید گفت بی ما عیشها کرده ای چون حال انگشتری معلوم کرد گفت بخشش نیز فرموده ای
درویشی کفش در پا نماز می گزارد دزدی طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد درویش دریافت و گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد
وردکی به جنگ شیر میرفت نعره می زد و بادی رها میکرد گفتند نعره چرا می زنی گفت تا شیر بترسد گفتند پس باد چرا رها می کنی گفت من نیز می ترسم
س شیرازی خواست با زن جمع آید مگر زن موی زهار نکنده بود برنجید و گفت خاتون این معنی با من که شوهر و محرمم سهل است اگر بیگانه ای ناشد نه که خجالت باید برد
زنی مخنثی را گفت که بسیار مده که در آن دنیا به زحمت رسی گفت تو غم خود بخور که تو را جواب دو سوراخ باید داد و مرا یکی
شخصی روز تابستان زن را می گاند زنک هر زمان بادی جدا می ساخت گفت چه می کنی گفت از بهر کیر تو باد می زنم تا گرمی نکند
حاکم نیشاپور شمس الدین طبیب را گفت من هضم طعام نمی توانم کرد تدبیر چه باشد گفت هضم کرده بخور
شخصی با پسرکی قول کرد که یک دینار بدو بدهد و یک نیمه در کون کند چون بخفت مردک تمام در کون انداخت گفت نه یک نیمه قول کرده بودیم گفت من نیمه آخر قول کرده بودم
شخصی در خانه وردکی خواست نماز گزارد پرسید قبله چونست گفت من هنوز دو سال است که در این خانه ام کجا دانم قبله چونست
مولانا شرف الدین خطاط دو شاگرد داشت یکی ترک و دیگری پشتون روزی با یکدیگر لفظ سیکون نوشتند و به مولانا نمودند که کدام بهتر است مولانا گفت سیه از ان پشتون بهتر است و کون از آن ترک
شخصی با دوستی گفت پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شدند من تمام خورده بودم
خاتونی در شیراز در راهی می رفت خواجه زاده ای امرد بر او بگذشت که آب دهن بر پاشنه می مالید تا کفش از پایش نیفتد خاتون گفت خواجه زاده آن آب دهن پاره ای بالاتر بمال و کفشی نو بخر
عبدالحی زراد رنجور بود دوستی به عیادت او رفت گفت حالت چیست گفت امروز اسهالی خوردهام گفت پیداست که بوی گندش از دهانت می آید
خراسانی را اسبی لاغر بود گفتند چرا این را جو نمی دهی گفت هر شب ده من جو می خورد گفتند پس چرا لاغر است گفت یکماهه جوش در نزد من به قرض است
زن بخارایی دختری بیاورد. مادرش میگفت: دریغا! اگر در میان پایش چیزی بودی! دایه گفت: تو عمرش از خدا بخواه، اگر بماند چندان چیز در میان پایش ببینی که ملول شوی!
وردکی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که تیر از جانب دشمن آید بر دارد گفتند شاید نیاید گفت آنوقت جنگ نباشد
مخنثی در راه مست افتاده بود کسی او را کرد و انگشتری زرین داشت برد چون بیدار شد در کون خود تر دید گفت بی ما عیشها کرده ای چون حال انگشتری معلوم کرد گفت بخشش نیز فرموده ای
درویشی کفش در پا نماز می گزارد دزدی طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد درویش دریافت و گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد
وردکی به جنگ شیر میرفت نعره می زد و بادی رها میکرد گفتند نعره چرا می زنی گفت تا شیر بترسد گفتند پس باد چرا رها می کنی گفت من نیز می ترسم
س شیرازی خواست با زن جمع آید مگر زن موی زهار نکنده بود برنجید و گفت خاتون این معنی با من که شوهر و محرمم سهل است اگر بیگانه ای ناشد نه که خجالت باید برد
زنی مخنثی را گفت که بسیار مده که در آن دنیا به زحمت رسی گفت تو غم خود بخور که تو را جواب دو سوراخ باید داد و مرا یکی
شخصی روز تابستان زن را می گاند زنک هر زمان بادی جدا می ساخت گفت چه می کنی گفت از بهر کیر تو باد می زنم تا گرمی نکند
حاکم نیشاپور شمس الدین طبیب را گفت من هضم طعام نمی توانم کرد تدبیر چه باشد گفت هضم کرده بخور
شخصی با پسرکی قول کرد که یک دینار بدو بدهد و یک نیمه در کون کند چون بخفت مردک تمام در کون انداخت گفت نه یک نیمه قول کرده بودیم گفت من نیمه آخر قول کرده بودم
شخصی در خانه وردکی خواست نماز گزارد پرسید قبله چونست گفت من هنوز دو سال است که در این خانه ام کجا دانم قبله چونست
مولانا شرف الدین خطاط دو شاگرد داشت یکی ترک و دیگری پشتون روزی با یکدیگر لفظ سیکون نوشتند و به مولانا نمودند که کدام بهتر است مولانا گفت سیه از ان پشتون بهتر است و کون از آن ترک
شخصی با دوستی گفت پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شدند من تمام خورده بودم
خاتونی در شیراز در راهی می رفت خواجه زاده ای امرد بر او بگذشت که آب دهن بر پاشنه می مالید تا کفش از پایش نیفتد خاتون گفت خواجه زاده آن آب دهن پاره ای بالاتر بمال و کفشی نو بخر
عبدالحی زراد رنجور بود دوستی به عیادت او رفت گفت حالت چیست گفت امروز اسهالی خوردهام گفت پیداست که بوی گندش از دهانت می آید
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}